امروز همزمان با گوش دادن Enchantress از بند two steps from hell فکر می کردم کاش می شد ریتم موسیقی رو نوشت؛ یعنی با کلمات وصفش کرد.
بی شک یکی از دلالیلی که من دارم به زندگی ادامه میدم، موسیقیه. اما نه صرفا دامبول و دیمبول و گیشگیریگیدین ماشالا (!)
یکی از بندای خوب، همین بنده. آهنگ هاش ریتم خاصی داره که می تونه ضربان قلبت رو به بازی بگیره. می تونه ببرت تو اوج و شکوه داستان های حماسی و بعد بیارتت به عمق آب های آزاد جادویی.
با آهنگاش می تونی یه لحظه پشت یه تانک جنگی بشینی و همه زو به رگبار ببندی و لحظه ای بعد بری پشت اژدها و همه رو به آتیش بکشی!
انگا احتیاط و ملاحظه کاری براش معنی نداره و اوج و فرود رو به تمام معنا می شناسه. حتی از صداها هم در جای خودش استفاده می کنه؛ فقط جایی که لازمه و باید استفاده کنه.
قدرت موسیقی. چیز واقعا وحشتناک و در عین حال با شکوهیه! فرصت هایی برای هزاران زندگی بهت میده و در عین حال. توصیفش به همین اندازه سخته!
تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانالهای تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجهش بودند. نمیدونم بعد از مرور چندبارهی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما میخوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!
و با اولین رمانی که به صورت حرفهای نوشتم و منتشر نکردم. تابوت خالی!
«مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود.»
برای خواندن رمان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.
ادامه مطلبهشدار_اسپویل
بازی تاج و تخت نام سریالی است که با الهام از مجموعه کتاب های فانتزی بازی تاج و تخت نوشته شده است و از سال 2011- 2019 از شبکه HBO پخش شد. دوشنبه این هفته شاهد آخرین قسمت از این سریال بود که برای مخاطبان چندان هم راضی کننده نبود. اما اخبار و حواشی و ترول های آن مطمئنا تا هفته ها داغ است.
در این بین، شاید بتوانیم چند نکته را مرور کنیم که از چشم دیگران مخفی مانده است. نکته هایی که بتواند کمکی برای نوشتن داستان هایمان باشد.
برای خواندن مقاله به این وبلاگ سر بزنید.
برای همه نوشتم و بی اون که خبر داشته باشند براشون قصه بافتم.
اما برای تو نه. هیچ وقت ننوشتم و فعلا هم نمی نویسم.
نه این که حرفی نباشه.
اما حس تلخی این فکر که یه روز تو هم نباشی و من بعد تو این نوشته ها رو بخونم خیلی بیشتر از بقیه وقتاست.
شاید هم به خاطر این امید لعنتیه. امید به این که یه روز کنار خودت بشینم و این حرفا رو بزنم. تو چشمات زل بزنم؟ نه نمی تونم :)
تو هم سکوت کردی و من از پس این سکوت هنوز آرامشت رو حس میکنم. کاش این آرامشت برای هیچ کس دیگه یی نشه.
کاش یه روز جرات کنم با خودت حرف بزنم نه با خودم.
غم. آدمو متعالی می کنه!
اما نه هر غمی.
غم هایی هم هستند که می تونند هست و نیستت رو بگیرند.
و کاری کنند دیگه اون آدم سابق نباشی.
از یه جایی به بعد دیگه در مورد هیچ چیز نظر نمیدی و هیچ کس هم نیست که نظرت رو بشنوه.
آدم ها برای اثبات وفاداری پشت سرت حالت رو می پرسند و یادشون میره تو در واقع به آغوششون نیاز داری!
از یه جا به بعد محبت ها غیر قابل باور و خیانت ها غیر قابل انکاره!
از یه جا به بعد اینقدر همه چیز رو توی خودت می ریزی که پاهات خسته میشن و دیگه نمی تونی تند راه بری، که نفس نفس بزنی و اونقدر اخم کنی که سردرد بگیری.
از یه جا به بعد همه چیز میمیره :)
از من دور شو
از من دور بمان
نه آنقدر دور که دستم به دست هایت نرسد
فقط آنقدر دور که وسوسه آغوشت آتشم نزد
از من دور بمان، فقط آنقدری که کمی دلتنگ شوی
آنقدری که دوباره قدرت را بدانم
آنقدری که دوباره دیدنت، از نو عاشقم کند
از من دور شو و ادای رفتن را در بیار تا من را بکشی
بعد با برگشتت مسیحایی کن و نفسم را برگردان
من که نمی توانم از تو دور باشم، اراده و توانم جوابگو نیست
تو مرد باش و مردانه دور شو
تا از دور تماشایم کنی
شاید این بار جای ماهی، پرنده ای در حال اوج دیدی.
م.ص
درباره این سایت